النا لپ گلیالنا لپ گلی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
پیوند عشق من و باباپیوند عشق من و بابا، تا این لحظه: 18 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
بابای النابابای النا، تا این لحظه: 44 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

دفترچه خاطرات النا جان

دردانه ی قلبم النا

1393/8/24 14:47
نویسنده : مامان ویدا
237 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر دردانه ام

سلام  عشق مامان ، نفس بابا ، سلام گل خوش بویم

اینقدر که حسن دوست داشتن تو زیاده که احساس میکنم کلمات در مقابل من کم میارن.تو بهترین میوه باغ زندگی ام هستی .تو زیباترین نسیم ی هستی که خدا برای وزیدن آفریدن.تو ، تو هستی و من عاشق تو.

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

معمولاً  اینقدر خانمی می کنی که یادم میره دخترم فقط یک ساله و اندی داره. اینقدر مهربونی که یادم میره تو هنوز برای مهربونی کردن و عشق ورزیدن کوچیکی.اما نه ، نه  تو خیلی بزرگی و مهربون .

دیروز صبح وقتی داشتم میرفتم اداره با سر و صدایی که کردم تو بیدار شدی .خاله آذری مهربون آمده بود پیشت .اما شما تا از خواب بیدار شدی .اول نشستی و سلام کردی .بعد از من خواستی که بهت شیر بدم .یه کم که گذشت بلند شدی ، دست خاله آذری را گرفتی و تو اتاقت بردی.نشستی اونجا و با خاله مشغول بازی کردن شدی.الهی مادر فدات بشه وقتی دیدی که من هم آماده رفتن شدم بوسم کردی و با بای بای زیبات بدرقه ام کردی.

آن روز تمام ساعت و دقیقه این همه خانومیت از یادم حتی برای یک لحظه هم بیرون نرفت.خدا را برای خلق مخلوقش شکر کردم و برای تو صدقه کنار گذاشتم.

النای مامان تو بهترین سرمایه ی زندگی من هستی.امیدوارم بی قضا و بلا باشی

دخترم برای ایام شهادت سرور و سالار شهیدان ، تاسوعا و عاشورای حسینی ما به خوزستان سفر کردیم.مسافرت کوتاهی بود اما رفتن در روضه اباعبداله و دید و  بازدید حال خانواده ی سه نفری ما را خوب کرد.

(کمی که بزرگتر شدی داستان این طفل کوچک و آن اسب را برایت تعریف خواهم کرد)

دزفول که رسیدیم مستقیم رفتیم سر مزار مادر بزرگت.با خوندن فاتحه و شستن مزار با صفاش و گلاب پاشیدن روی مزارش کمی برای نبودنش من و بابا اشک ریختیم.

نهار خاله ندا برامون یه قرمه ایی پخته بود که برای من و بابا موند یادگاری.

بعدازظهر همان روز دید و بازدید ما با رفتن به روضه ابا عبدالله شروع شد و همه را دیدیم .از عمو محمد مهربون و عمه الهام تا تموم دوستامون

عمو مهدی مهربون هم طبق معمول همیشه برات یه بازی فکری خریده بود که تو از اون خیلی خوشت آمد و هی باهاش بازی میکنی

خلاصه همه را دیدم و اهواز هم رفتیم دیدن مامان جون و باباجون مهربون.دیدن مادربزرگ و پدر بزرگ . خلاصه همه ی عزیزامون را دیدم و کلی ازشون انرژی مثبت گرفتیم.niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

امممممممممما  و اما تو راه برگشت تو خیلی کسل بودی .وقتی به تهران رسیدم تب شدیدی داشتی کارمون به بیمارستان و دکتر و دوا کشیده شد.فکر کنم چشم خورده بودی اما بیماری بسیار بدی بود.هشت روز من و بابا هدایت و خاله اذری درگیر خوب شدنت بودیم.اما به لطف خدا الان کاملاً  خوب خوب هستی .فقط باید یه کم غذا بهتر بخوری که زود گوشت آب شده بدنت برگزده.

الهی مادر به فدات .عاشقانه دوستت دارم .

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)