النا لپ گلیالنا لپ گلی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پیوند عشق من و باباپیوند عشق من و بابا، تا این لحظه: 18 سال و 11 ماه سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 38 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
بابای النابابای النا، تا این لحظه: 44 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

دفترچه خاطرات النا جان

يه سلام با عطم مدرسه پس از مدت ها

سلام النا جانم؛ امروز كه دارم برام مطلب مينويسم ١٨ مهر ٩٦ است . شما در حال حاضر مدرسه هستي. البته خودت خيلي اصرار داري كه من بگم مدرسه . در واقع شما امسال وارد پيش دبستان ١ شدي. شما براي رفتن به مدرسه هميشه خيلي ذوق داشتي و الان كه از مدرسه برميگردي اينقدر برق تو چشماته كه من كلي انرژي مثبت ميگيرم. اسم خاله هاي كلاستون نفيسه جون و مونا جون است. اقاي ايت اللهي هم راننده سرويست هست كه بعد از ظهر تو را به خونه مياره. از شرايط حضورت تو مدرسه روشنگر خيلي خيلي راضي و خوشحالي . ماشالله شيطون تر شدي و كمي فضول تر😘 ...
18 مهر 1396

بادهای پاییزی و کلی عکس های زیبا

دختر عزیز و نازم سلام این مدیر شدن من در محل کارم باعث شده که کمتر فرصت به انجام کارهای شخصی داشته باشم. عذر من را بپذیر. الان هم کلکسیونی از عکس های شش ماهه ی گذشته را برات آوردم که ببینی و کیف کنی. دوستت دارم زندگی مامان. این عکس مربوط به خانه تهران عمو صدرالدین است .که تو ماه بهمن عموصدرالدین و خانواده اش برای تعطیلات آمده بودند تهران , و ما هم مهمونشون بودیم. اینجا روز اول نوروزه . اهواز و تو حیاط خونه مامان بزرگ . ما همیشه روز اول نوروز برای عیددیدنی و دید و بازدید خدمت مامان بزرگ وبابابزرگ میاییم.آخه اونا بزرگ فامیل هستند. این خروس زیبا همون عیدی های قشنگی بودند که باباجون برات خریده بود. تا هر روز ص...
12 آبان 1394

بدون عنوان

سلام نفس مامان سلام زندگی من سلام بهترین نعمت خدا امروز من بعد از مدتها بلاخره رسیدم بیام تو وبلاگ شما و از این مدتی که نبودم را برات بنویسم. جان مامان برات بگه که نورزو ما همگی اهواز بودیم مثل همه سالهای گذشته البته امسال نوروز مراسم دایی امیر را داشتیم . دایی امیر مهربون با زندایی بهاره عقد کرد. وای خیلی خوب بود و خیلی بهمون خوش گذشت. تو همه عاشق شادی و نای نای بودی و همش شیطونی می کردی . من صاحب یه موبایل جدید اپل شدم مامان جان و بابا جان برای عیدی به من هدیه دادن .به شما هم یه النگوی پهن هدیه دادن و خاله ندا کلی پول بهت هدیه داد اینقدر زیاد که تو دستت جا نمی گرفتند. النای عزیزم پدر جان نوروز برات یه مرغ و یه خروس ...
11 شهريور 1394

دوستت دارم مامان

سلام خانم خانما سلام فرشته زیبا سلام منبع عشق و محبت دختر زیبای مامان خوبی! امروز میخوام برات از زبونت بنویسم  از حس عشقت بنویسم .از محبتت بنویسم از بیان محبتت بنویسم. روز جمعه قرار بود خاله میترا با آجی کوثر و ایلیا بیان خونمون.منم از صبح زود بیدار شده بودم و در حال تهیه غذا بودم که حوالی ساعت 10 دخترم بیدار شدی.تا چشم های قشنگت را باز کردی منو صدا زدی .تا امدم و بغلت کردم  برای اولین بار گفتی مامان دوست . اول متوجه نشدم چی میگی .گفتم مامان بریم جیش . گفتی نه نه مامان دوست .بعد بوسم کردی .اون موقع بود که قند های دنیا در دلم آب شدند .تازه فهمیدم که منظورت اینه که ((مامان دوستت دارم)). النای مامان تو بهتر...
17 اسفند 1393

آغاز مرحله ی جدید در زندگی دخترم

سلام سلام ماما سلام خانم خانما.سلام عشقم و سلام هستی ام اتفاقات جدید در زندگی همه آدم ها باعث میشه تا هیچ کدوم از روزهاشون شبیه روز قبلشون نباشه . روز به روز بزرگتر و خانم شدنت هم باعث میشه یه سری کارها و رفتارهای جدید بکنی که عامل میشه هیچ  کدوم از روزهات شبیه روزقبلت نباشه عزیزم. دختر مهربانم با توجه به اینکه وارد 21 ماهگی شدی و با توجه به اینکه من و بابا را برای خوردن غذا خیلی اذیت می کردی و اصلا تپل نمیشدی آقای دکتر مقدادی ، دکتر دلسوز و مهربون شما دستور داد تا دیگه شیرت قطع بشه. من هم با مامان جون و چندتا از دوست های خوبم که بچه هاشون از شما کمی بزرگتر بودند مشورت کردم  و با توسل به خدا و ائمه و دعای خیر مادربزرگتت وا...
27 بهمن 1393

سفر و کلی هدیه

سلام دختر  مهربونم سلام خانم  خانما امروز 8/11/93 است و شما الان دقیقاً یک سال و هفت ماه و بیست و پنج روزه شدی. اول می خوام یه خبر خوش بدم اونم اینه که تو از دیروز برای اولین بار تونستی یه جمله ی سه کلمه ایی بگی. باور من و بابا نمی شد اما تو خیلی یک دفعه ایی شروع کردی و گفتی تاب تاب عباسسسسس تاب تاب عباسسسسسسسسس من و بابا از خوشحالی بال در آوردیم و خدای مهربون را برای نعمتش شکر کردیم. مامان ما برای سال مادربزرگت به دزفول سفر کردیم و به لطف خدا مراسم بسیار عالی برگزار شد. اما وقتی برای دیدن مادرجون و پدر جون به اهواز سفر کردیم  پدر جون برات یه سوپرایز داشت ببین.... شما هم زود زود حس مالکیت...
8 بهمن 1393