النا لپ گلیالنا لپ گلی، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
پیوند عشق من و باباپیوند عشق من و بابا، تا این لحظه: 18 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
مامانی النامامانی النا، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
بابای النابابای النا، تا این لحظه: 44 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

دفترچه خاطرات النا جان

النا جان نه ماه دارد

سلام عشق مامانی روز به روز که نگاهت میکنم زیبا تر و جذاب تر میشی.هیچ وقت فکر نمی کردم یه بچه بتونه اینقدر حس خاص زیبا به یه خونه هدیه بده.تو یه حس خیلی خیلی زیبا هستی . دلم برای مامان جون خیلی اذیته.آخه به من میگه تو هر چقدر که النا را دوست داشته باشی من بیشتر دوستش دارم چون اون بچه ی بچه ام است و مغز بچه هام .خوشبحالت مادر جون برای تو یه تشبیه بسیار زیبا استفاده میکنه .خدا کنه که تو هم یه نوه ی خوب براش باشی ... النای مامان تو روز به روز داری بزرگتر می شی  و همش شیطونی هات بیشتر میشه و دوست داری خیلی از کار هایت را خودت انجام بدی مثل همین پرتقال خوردن. راستی 22 بهمن تولدت سامان جان (پسر قندو نبات دایی محمد) بود.تو هم ...
6 اسفند 1392

خدای ما مهربونه

دخترم  سلام   بودن ونبودن ادم ها دست خودشون نیست ادم ها را خدا هدیه میده وخودش هم هر موقع دوست داشت میگیره. اما توی این دنیا  ادم  هایی هستند که عزیز ودوست داشتنی هستند برای همدیگر.مثل تو که برای همه عزیزی. اما تو  با دعای کسی به دنیا امدی و به من و بابات هدیه شدی که اون خیلی خیلی دعا کرده بود. اره مامان برزگت بود.مامان بابا هدایت. اما خیلی خیلی زود از پیش ما رفت .فقط بدون که تو همه چیزش بودی .خیلی خیلی دوستت داشت.خیلی بیشتر از اونی که فکرش را میکنی. امیدوارم همیشه یاد او برات باعث آرامش باشه و دعای مادربرزگت باعث خوشبختی و سلامتیت. چهلم مامان بزرگت تازه تموم شده. خدا کنه حال بابات بهتر بشه...
6 اسفند 1392

النا فرشته

سلام خودت را ببین   ببخش مادر خیلی بهت سر نزدم. اخه خیلی خیلی سرم شلوغ بود.می دونی چرا به چند دلیل خوب و یه دلیل ناراحت کننده دلیل خوبش اغاز بازگشت به کارم و دلیل بدش....(بزرگ شدی بهت میگم)   چون توخیلی فضول و شیطون هستی راستی امروز برای اولین بار چهاردسته پا رفتی تو الان نه ماه و دو هفته داری النا جونم ما برای نوروز میریم اهواز خداکنه خسته نشی چون داریم با ماشین میریم. مامان من و بابا هدایت منتظر دندون هات هستیم دیگه .   ...
دی 1392

عشق مامانی و بابایی

حمد و سپاس مخصوص خداوند است.   خدای خوب و مهربونم سلام نمی دونم باید از کجا و چطوری شروع کنم و چی بنویسم .اما می دونم که با به دنیا امدن دخترم از اون ثانیه اولی که دیدمش تورا شکر کردم .شکر .شکر شکر هدایت هم مثل من بود.رنگش پریده و لب هاش خشک خشک. اخه با به دنبا امدن دخترمون ما خیلی حول شدیم.خیلی خیلی. خوب مامان حالا اولین داستان زندگیت را گوش کن یکی بود یکی نبود من از سر کار برای استخر رفتن رفته بودم بیمارستان .اما بعدش سونوگرافی دادم و بهم گفتند النا خانم باید تا چند دقیقه دیگه به دنیا بود.مامان جون  اهوازی همون روز پروازش با تاخیر انجام میشد.من بودم و بابات .با یه دنیا از ترس سزارین.خدایا چه کنیم. توی این ...
10 آذر 1392